آموزش‌های تشکیلاتی

آموزش‌های تشکیلاتی

وبلاگ تشکل‌های دانش‌آمــوزی استان اردبیـــل
آموزش‌های تشکیلاتی

آموزش‌های تشکیلاتی

وبلاگ تشکل‌های دانش‌آمــوزی استان اردبیـــل

تسلیت شهادت مولا علی(ع)

هنوز می‌شنوم هق هق صدایت را

صدای آن نفس درد آشنایت را

نبرده‌اند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین

هنوز بغض نفس‌گیر ناله‌هایت را

هنوز هم شب و ماه و ستاره می‌گردند

به کوچه کوچه‌ی تاریخ، ردّ پایت را

هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگ‌اند

شمیم عطر دل‌انگیز ربّنایت را

شنیده‌اند در انبوه بی‌خیالی‌ها

تمام چفت در خانه‌ها صدایت را

کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید

به دوش خسته‌ی تو کیسه‌ی غذایت را

تو کیستی که ندیده‌ست هیچ مخلوقی

نه ابتدایت را و نه انتهایت را

تو ناشناس‌ترین آیه‌ای که دست خدا

فراتر از ابدیت نهاد پایت را

تو آن نماز پذیرفته‌ای به درگه دوست

که ناامید نکردی ز خود گدایت را

کدام قلّه‌ی سرکش به سجده سر ننهاد

شکوه جذبه‌‌ی پیچیده در ردایت را

در این غروب مه آلود بی‌خدایی و کفر

بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را

بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز

کبوتر دل سرگشته در هوایت را

در این همیشه که پابند توست هستی من

به عالمی ندهم عشق بی‌فنایت را

چه قدر واژه که آوردم و ندانستم

زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را

شاعر: عباس شاه‌زیدی(خروش)

بیت الحرام

می‌گشایم عقده از کار حیات

سازمت آگاه اسرار حیات

چون خیال از خود رمیدن پیشه‌اش

از جهت دامن کشیدن پیشه‌اش

در جهان دیر و زود آید چسان

وقت او فردا و دی زاید چسان

گر نظرداری یکی بر خود نگر

جز رم پیهم نه‌ئی ای بی‌خبر

تا نماید تاب نامشهود خویش

شعله‌ی او پرده بند از دود خویش

سیر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم به‌خویش اندر کشید

لاله گردید و ز شاخی بر دمید

فکر خام تو گران خیز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست

طایر رنگ است و جز پرواز نیست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نواها می‌زند فریاد هم

از پرش پرواز شوید دمبدم

چاره‌ی خود کرده جوید دمبدم

عقده‌ها خود می‌زند در کار خویش

باز آسان می‌کند دشوار خویش

پا به‌گل گردد حیات تیزگام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

سازها خوابیده اندر سوز او

دوش و فردا زاده‌ی امروز او

دمبدم مشکل گر و آسان گذار

دمبدم نو آفرین و تازه کار

گرچه مثل بو سراپایش رم است

چون وطن در سینه‌ئی گیرد دم است

رشته‌های خویش را بر خود تند

تکمه‌ئی گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد برگ و بر

چشم بر خود وا کند گردد شجر

خلعتی از آب و گل پیدا کند

دست و پا و چشم و دل پیدا کند

خلوت اندر تن گزیند زندگی

انجمن‌ها آفریند زندگی

همچنان آئین میلاد امم

زندگی بر مرکزی آید بهم

حلقه را مرکز چو جان در پیکر است

خط او در نقطه‌ی او مضمر است

قوم را ربط و نظام از مرکزی

روزگارش را دوام از مرکزی

رازدار و راز ما بیت الحرم

سوز ما هم ساز ما بیت الحرم

چون نفس در سینه او را پروریم

جان شیرین است او ما پیکریم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش

تاب‌دار از ذره‌هایش آفتاب

غوطه زن اندر فضایش آفتاب

دعوی او را دلیل استیم ما

از براهین خلیل استیم ما

در جهان ما را بلند آوازه کرد

با حدوث ما قدم شیرازه کرد

ملت بیضا ز طوفش هم نفس

همچو صبح آفتاب اندر قفس

از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خودداریت

تو ز پیوند حریمی زنده‌ئی

تا طواف او کنی پاینده‌ئی

در جهان جان امم جمعیت است

در نگر سر حرم جمعیت است

عبرتی ای مسلم روشن ضمیر

از مآل امت موسی بگیر

داد چون آن قوم مرکز را ز دست

رشته‌ی جمعیت ملت شکست

آنکه بالید اندر آغوش رسل

جزو او داننده‌ی اسرار کل

دهر سیلی بر بنا گوشش کشید

زندگی خون گشت و از چشمش چکید

رفت نم از ریشه‌های تاک او

بید مجنون هم نروید خاک او

از گل غربت زبان گم کرده‌ئی

هم نوا هم آشیان گم کرده‌ئی

شمع مرد و نوحه‌خوان پروانه‌اش

مشت خاکم لرزد از افسانه‌اش

ای ز تیغ جور گردون خسته تن

ای اسیر التباس و وهم و ظن

پیرهن را جامه احرام کن

صبح پیدا از غبار شام کن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

آنچنان گم شو که یک‌سر سجده شو

مسلم پیشین نیازی آفرید

تا به ناز عالم آشوبی رسید

در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشه‌ی دستار بست

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی