آموزش‌های تشکیلاتی

آموزش‌های تشکیلاتی

وبلاگ تشکل‌های دانش‌آمــوزی استان اردبیـــل
آموزش‌های تشکیلاتی

آموزش‌های تشکیلاتی

وبلاگ تشکل‌های دانش‌آمــوزی استان اردبیـــل

شب قدر

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ (1)

وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ (2)

لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ (3)

تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ (4)

سَلَامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5)

ما «آن» را فرود آوردیم در شب قدر. و چه می‌دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه برتر است. فرشتگان و آن روح در این شب فرود می‌آیند به اذن خداوندشان از هر سو. سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!

و تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها همه تهی و همه سرد، مرگبار و سیاه، و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکرارى و همه تقلیدى، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌هاى پیوسته، آشوبى، لرزه‌اى، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شورد و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و جهاد عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولد بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا، ناگهان «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

این شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نو را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعرى است که صبح عید قربان را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منى است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزى!

و تاریخ همه این ماه‌هاى مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می‌گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندى شبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!

شبی که از هزار ماه برتر است، آنچنان‌که بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سال‌هایی که آن «روح» بر ملتی و نسلى فرود می‌آید از هزار سال تاریخ وى برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، بر گور این نسل مدفون و بر قبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشت شب هست، اما شب قدر؟

شبى که باران فرو مى‌بارد، هر قطره‌اش فرشته‌ای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانه‌اى، بوته خشکی و درخت سوخته‌اى و جان عطشناک مزرعه‌اى فرو مى‌افتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید مى‌دهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطره‌اى از آن بر پوست تن و پیشانی و لب و چشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسى یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردى، که ماه‌ها همه تکرارى و سرد و بى‌معنى مى‌گذرد، گاه شب قدرى هست و در آن از همه‌ی افق‌های وجودی آدمی فرشته می‌بارد و آن روح، روح‌القدس، جبرئیل پیام‌آور خدایی بر تو نازل می‌شود و آنگاه بعثتى، رسالتى، و براى ابلاغ، از انزواى زندگى و اعتکاف تفکر و عبادت و خلوت فراغت و بلندى کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرود‌ آمدنی و آنگاه، درگیرى و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!

که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما «هرآگاهی وارث پیامبران است»! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در«شب قدر» به سر می‌بریم. سال‌ها، سال‌های شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را می‌شنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را در شب این کویر مى‌توان شنید.

سلام بر این شب، شب قدر، شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام، سلام، ... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلب‌هاى فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جارى گردد. تا صبح بر این شب سلام!

برگرفته از: خودسازى انقلابى مجموعه آثار ۲ دکتر علی‌ شریعتی

تاریخ و على

اى تاریخ!

مردی که هزار و سیصد سال پیش، نیمه شبهای پنهانی از شهر بیرون می‌آمد و در نخلستان‌های حومه تنها می‌گریست و چون فریاد بر سینه‌اش می‌کوفت و در حلقومش گره می‌خورد و راه نفس را بر او می‌گرفت از بیم گوش‌های پست سر در حلقوم چاه می‌کرد و عقده‌ها را آزادانه می‌گشود و دردها را در چاه می‌ریخت و آسوده می‌شد، و همچون مرغکی که از آشیانش و از میان جوجکانش برگردد، با چینه‌دان خالی باز برای دانه چیدن، دانه‌ی درد چیدن، به شهر ملعون خلیفه برمی‌گشت. هنوز هم تنها است.

ماه، این تماشاچی بی‌درد و بی‌روح که بر پشت بام آسمان نخلستان‌های مدینه مرد را با چشمان سرد و نگاه بی‌تفاوتش می‌نگریست، آسمان، این سنگ سنگین آسیایی که بر سر انسان می‌گردد و خرد می‌کند و هر دانه‌ای که بزرگ‌تر و سخت‌تر است، زودتر و وحشیانه‌تر می‌شکند و له می‌کند همچنان می‌نگرد، همچنان می‌نگرد، و علی را در نخلستان‌های تاریخ، در میان کوچه باغ‌های هر سال و در باغ‌های هر شهر تنها می‌بیند.

اکنون دیگر کسی به علی دشنام نمی‌دهد، نامش را همراه نام خدا و محمد بر مناره معبد اعلام می‌کند و علی که همواره صدای اذان خلیفه را بر این مناره می‌شنیده است، اکنون می‌بیند و هر صبح و ظهر و غروب و شامگاهی نام خویش را از لبان مناره معبد خدا می‌شنود.

و تاریخ با شگفتگی چشم بر این مناره دوخته است، باور نمی‌کند، چگونه مناره مسجدی که در چنگ خلیفه است شب و روز، در قلب شهر، بر سر خلق و در زیر گنبد نیلگون آسمان فریاد می‌زند: من گواهی می‌دهم که علی مولای من، پیشوای من، حجت خدا و امیر بر حق اهل ایمان است. آیا علی پیروز شده است؟

تاریخ چرا لبهایت را به افسوس می‌گزی؟ چرا بر چهره‌ات ناگهان سایه سنگین اندوهی تیره نشست؟ مگر صدای مسجد را نمی‌شنوی؟ هر صبح و ظهر و مغرب و شام نمی‌بینی که لب‌های مناره معبد با نام علی باز می‌شود. موذن را نمی‌بینی که به نام علی که می‌رسد چگونه از دل فریاد می‌کشد چنان‌که مناره مسجد، و در و دیوار مسجد به لرزه می‌افتد؟ نمی‌بینی که نام علی از عمق محراب مسجد برمی‌خیزد و در حلقوم مناره می‌پیچد و در فضا پخش می‌شود؟

اما تو مرددی تاریخ؟

بگو؟ تو بگو که بهتر از هر کسی بر این سرگذشت دردناک آگاهی.

تاریخ! علی همچون سقراط دنیا را در جست‌وجوی عدالت و در تکاپوی حقیقت می‌پنداشت. سقراط می‌گوید، در آن دنیا، دنیایی که پیش از این بوده است، روح‌ها همچون سیبی بوده‌اند و خدایان سیب‌ها را از میانه به دو نیم می‌کرده‌اند و سپس سیب‌های نیمه را از آنجا به سوی این دنیا، بر روی این زمین سرازیر کردند و نیمه‌های سیب بر روی سطح زمین پخش شدند و از آن لحظه سراسیمه می‌گردند و هر نیمه‌ای نیمه گم شده خویش را می‌جوید و تا نیمه خود را نیابد آرام نمی‌گیرد. و همچنان در پی آن در تکاپوی مضطربانه خود همه جا را درمی‌نوردد تا نیمه گم شده خویش را که ناگهان در انبوه نیمه‌های بی‌شمار سیب‌ها یافت به او بپیوندد و سیبی همچنان‌که در دنیای پیشین بود باز پدید آید. بدین‌گونه دو نیمه یکی می‌شوند و نقصان به کمال و اضطراب به اطمینان و نگرانی به رضایت و تشنگی به سیرابی و بالاخره حرکت به سکون می‌انجامد.

و علی خود را نیمه سیب می‌دانست و حق خود را نیمه دیگر سیب و یقین داشت که دو نیمه یک سیب، آن یک سیب را در این دنیا تجدید خواهند کرد و علی هر کس را نیمه سیبی می‌دانست و آنچه را که شایسته او بود نیمه دیگر سیب که در جست‌وجوی آن است و این جست‌وجوی است که همچنان‌که سقراط معتقد بود سنت طبیعت و ناموس خلقت است و از اینرو بی‌شک نیمه خویش را خواهد یافت.

علی خود را نیمه سیب و ولایت(به معنی حکومت بر حق و نیز دوستی و سرپرستی و تصاحب است که به جای خلافت که رژیم حکومت و تسلط غاصبانه است برای حکومت علی اصلاح شده است) را نیمه دیگر خویش که به هم خواهند رسید و یک سیب، آنچنان که بیش از این بوده‌اند و باید باشد پدید خواهند آورد.

اما دیدیم که داستان سیب سقراط و حرف‌هایی که در فلسفه این سیب گفته‌اند همه حرف‌های پرت و حرف‌های دور بود و تعریف سیب‌های گلشایی ... .

عباس، در آن حالی‌که علی در خانه به جنازه پیامبر مشغول بود و گرم اعتقادات و غرق ایمان و افکار خویش و از حق خویش غافل است. دستش را می‌گیرد و می‌گوید: می‌بینم دست‌هایی برای چنگ زدن به گریبان خلافت دراز گشته است و بیم آن است که تو را از آنچه از آن تو است برکنار سازند، دستت را بده تا بیعت کنم و شهادت دهم که خلافت رسول و ولایت بر این امت حق تو است و علی با آن آهنگ مطمئن و متعصب گفت: مگر دیگری هم در این کار طمع کرده است؟ و سپس همچنان سر در امواج نیرومند افکار و ایمان پاک خویش فرو برد و غرق شد به این یقین که نیمه سیبش خود او را خواهد جست و خواهد یافت ... .

و دیدیم که نجست و نیافت و شاید هم جست و نیافت و دیدیم که چگونه نیمه سیبی را که در جست‌وجوی علی بود و در میان چهره‌های اصحاب و اجتماع مهاجران و انصار به دنبال نیمه دیگرش می‌گشت، او را که در خانه خویش غرق کار خویش بود نیافت و آن را به سادگی به زیر سقفی کشاندند و با تردستی و شتاب خارق‌العاده غصب کردند و نیمه علی با ابوبکر سیبی را پدید آورد به نام خلیفه که ناهنجاری آن از هم آغاز بر چشم‌هایی عیان بود و هرچه روزگار می‌گذشت بر چشم‌های بیشتری عیان‌تر می‌شد تا دیدیم که چگونه شد و امت چه سرنوشتی یافت و اسلام کارش به کجا کشید و قرآن چگونه گنگ شد. و دریچه وحی بسته گشت و نهال سرسبز و جوان و خرمی که هر روز جوانه‌ای و جستی و غنچه‌ای بر آن می‌شکفت و لحظه به لحظه رشد می‌کرد و توانا و شناور می‌گشت، پیش از آن‌که به ثمر نشیند پژمرد و از رویش باز ایستاد و زرد شد ... .

و علی دید که چه شد و همه دیدند که سیبی که در زیر سقف سقیفه بنی‌ساعده پیوند خورد، نه تنها از دو نیمه از دو سیب نبود بلکه نیمه‌ای از سیب علی بود که با نیمه‌ای از سیب‌زمینی به‌هم آمده است و هر آن را می‌نگریست بر سادگی و خوشبینی طفلانه و معصوم سقراط می‌خندیدند.

اکنون علی چه کند؟ با شمشیر این نیمه‌ای که با فریب و پیش‌دستی ماهرانه چند سیاستمدار سود طلب و زرنگ یکی شده‌اند جدا کند و پیوند غاصبانه‌ای را که در سقیفه ساختند بگسلاند، ببرد و برای نخستین بار شمشیر در میانه آرد و نیمه خویش را با نیروی ذوالفقارش که در جنگ‌ها صفوف دشمن را همچون کشتزار گندم‌های رسیده درو می‌کرد و به روی هم در خون می‌خوابانید به چنگ آورد یا نه، صبر بکند و بکشد و به بیند و خانه‌نشینی اختیار کند و صحنه سیاست و زندگی را رها کند و اسلام را در دست خلیفه بگذارد و خود در نخلستان‌ها تنها بگردد و خاموش ماند و لبخند زند و آرام باشد و هرگاه که از طغیان درد چنان دیوانه شد که صبر پولادین علی را هم در هم شکست خود را پریشان و شتابان به لبه چاهی بیرون از شهر و مردم شهر رساند و تا سینه سر در چاه فرو برد و بنالد و بگوید و بگرید و طوفانش که رام صبرش شد باز به شهر باز گردد و تن به بیعت هم بدهد و چنان به خلافت بر اسلام بنگرد که گویی اسلام نیمه یک سیب و خلیفه نیمه یک سیب‌زمینی نیست بلکه آنچه در زیر آن سقف سر به هم آوردند و ساختند یک سیب است. یک سیب همچنان که پیش ازین در دنیا بوده است. و نیمه خویش را در پیوند با نیمه سیب‌زمینی انکار کند. چنان‌که نمی‌شناسد، چنان‌که گویی چنین چیزی نیست. نبوده است... یعنی اصلاً نفهمیدیم، چیزی نبوده، بد نبوده، حرف‌هایی پرت، حرف‌هایی دور.... تعریف سیب‌های گلشائی خیلی جدی، خیلی عادی.

اما چه سخت است! راستی علی باید چه می‌کرد؟ چه کند؟ شمشیر یا صبر؟

اما علی صبر کرد. چرا علی صبر کرد؟ چرا با دم بران شمشیرش نیمه خویش را، نیمه‌ای را که خدا و رسولش از آن او می‌خواندند، از نیمه دیگری که در زیر آن سقف(سقیفه بنی‌ساعده) به هم چسباندند جدا نکرد؟ و نه تنها جدا نکرد که بر این ساخت و پاختی که به دست سیاست در زیر سقفی رخ داد و علی از آن آگاه نبود و مهاجران و یاران رسول نیز حضور نداشتند، تبعیت نیز کرد.

داستان بیعت و صبر علی را چه خوب تمثیل کرده‌اند: زنی فرزند مادری را ربوده بود و مادر شکایت به قاضی برد. زن و مادر در محکمه حضور یافتند و کودک در برابر قاضی قرار گرفت. قاضی هوشیار گفت: جلاد این کودک را از میانه به دو نیم کن و هر نیمی را به یکی از این دو زن ده تا عدالت شده باشد و هیچکدام محروم نگردند... زن ساکت ماند... اما مادر فریاد زد و خود را به روی کودک افکند و او را در برابر محکمه به زن غاصب رد کرد و در حالیکه درد صدایش را می‌برید گفت: نه!! این کودک از آن من نیست، از آن این زن است.

اگر علی، اسلام را با شمشیر از چنگ خلافت بدر می‌برد، خلیفه را با قیام مسلحانه می‌راند و پیوند سقیفه را با تیغ می‌گسست، اسلام نیز پایمال شده بود و به باد می‌رفت و این حقیقتی است که هر که با چشم دقیق جامعه‌شناس و تاریخ‌دان و سیاست‌بین می‌نگرد آن را می‌یابد و تاریخ نیز بعدها شهادت داد که شیعیان تندرو و متعصبی که حتی به الوهیت علی معتقد بودند از قبیل عبدالله صبا و نیز خوارج که علی را به خاطر صبر و تسلیم و سکوت و خانه‌نشینیش به شدت سرزنش می‌کردند و بر خطا بودند و آنها که شیر خدا را که در پیکارهای مرگبار حنین و احد و بدر و خیبر و... که به قول تاریخ: همچون شتر گردآلودی همه جا می‌تاخت و می‌خروسید و صف‌های فشرده خصم را همچون کشتزار گندم‌های رسیده با شمشیر دو دمش درو می‌کرد و پیش می‌رفت و تشنه شهادت بود و هرگاه از جهادی باز می‌گشت از اینکه مرگ نصیبش نشده است، غمگین می‌شد و پیش پیامبر شکایت می‌برد و او را که به او مژده شهادت داده بود بازخواست می‌کرد و پیامبر نیز تسلیتش می‌گفت و امیدوارش می‌ساخت و مطمئن می‌کرد و اندوه و هراس محروم ماندن از مرگ خونین را از دل بزرگش می‌زدود...، و آنها که چنین مرد شیفته مرگ و پرورده در جنگ را به خاطر صبر جان‌کاهش بر غصب حقش ترسو و سست اراده می‌خواندند. سخت از انصاف به دورند و سخت علی را می‌آزارند و خود در پاسخ کسی که او را سست عنصر و ستم‌پذیر خواند با لحنی که خیلی حرف‌ها و حال‌ها و معنی‌ها و رنج‌ها و داستان‌ها در آن پیدا بود، گفت: هیچ کس ستم را نمی‌پذیرد جز دو ذلیل: الاغ قبیله و میخ طویله.(۱)

آن به خاطر بندی که بر او بسته‌اند و به میخش کشیده‌اند و این به خاطر آن که بر سرش می‌کوبند و کاری نمی‌توان کرد. چگونه می‌توان کسی را که همه عمر را در مبارزه با دشمن‌های بزرگ گذرانده است و به خاطر حق مردم از مرگ نهراسیده، اکنون کسی دانست که برای حق خویش از خلیفه می‌ترسد و صبر و سکوت و خانه‌نشینی را پناهگاه امن خود و سلامت جان خود ساخته و آن را برای مخفی ساختن ضعف و ترس خود بهانه کرده است؟ چنین قضاوتی درباره علی از انصاف به دور نیست؟

عجب تصادفی! از آن روز که علی برخلافت ابوبکر بیعت کرد و صبر و سکوت و خانه‌نشینی را پیشه ساخت تا آن هنگام که عثمان کشته شد و اسلام از چنگ خلافت غاصب رها شد و حق به صاحب حقیقی‌اش رسید و به قول سقراط نیمه سیب، نیمه گمشده خویش را باز یافت و سیب عالم ذر، بهمان شکل و رنگ و بو تجدید شد بیست و سه سال تمام به طول انجامید.

پیامبر در ۱۱ هجری وفات یافت و در این سال حق علی در زیر سقف بنی‌ساعده با تردستی عجولانه و مبهم و ناگهانی‌یی به دست خلیفه غصب شد. اما علی در سال ۱۲ هجری بیعت کرد و وقتی خود را در برابر یک عمل انجام شده یافت و چاره ای ندید و قیام به شمشیر را برای درهم شکستن غصب و احقاق حق خویش بی‌ثمر دید و دانست که نجات اسلام و رهایی حق خویش که حکومت و ولایت او بر اسلام بود دیگر جز خون و جنگ و پریشانی و درد نتیجه‌ای نخواهد داشت و در این گیر و دار اسلام نیز سرنوشتی شوم‌تر خواهد یافت و علی نیز محروم‌تر خواهد گشت و دید که دیگر خیلی دیر شده است و ناچار تن به بیعت داد و حکومت خلیفه را بر اسلام تحمل کرد و خانه‌نشین شد و این دوران صبر و سکوت علی و تسلط خلافت بر آنچه حق او بود با قتل فجیع عثمان خاتمه یافت و این حادثه به سال ۳۵ هجری رخ داد و در این سال است که علی پس از بیست سال از خانه تنهائی و سکوت و بیعت بر غصب بیرون آمد و اسلام خود را در دامن وی آویخت و حکومت علی پس از ۲۳ سال انتظار دردآلود و سیاه و خفقان‌آور تحقق یافت و چشمان غیار گرفته و یاس آلود تاریخ پس از ۲۳ سال برق زد که علی را و اسلام را در کنار هم دیدند و می‌دید که علی پس از۲۳ سال خانه‌نشینی و کشیدن بار سنگین و جانکاه صبر و سکوت و بیعت بر غاصب حق خویش اکنون اسلام را در آغوش خود می‌بیند و اسلام پس از بیست و پنج سال که در زندان خلافت غاصب به سر می‌برد و از دیدار آزادانه علی محرومش ساخته بودند، اکنون خود را در آغوش علی می‌بیند و این دو نیمه یکدیگر یکی شده‌اند و پس از طی بیست و سه سال در یک شهر و یکجا بودن و همواره حضور هم را در کنار هم دیدن و از لحظه‌ای با هم بودن و با هم سخن گفتن و در هم نگریستن محرومشان کرده بودند اکنون خلیفه در بستر خویش در خون خفته است و دو زندانی رها شده‌اند و سقف سقیفه بنی‌ساعده فرود آمده است و ولایت حق به جای خلافت غصب بر مدینه سایه افکنده است و در سایه آن علی و اسلام دست در دست خویش نهاده‌اند و بی‌دغدغه چشم‌های جاسوسان و خبرچینان و حاشیه‌نشینان خلیفه(کعب‌الاحبار یهودی اصل) مروان حمار(چه اسم مناسبی) و قمفوز(نوکر خلیفه) و دیگران چشم در چشم هم ریخته‌اند و تلخی‌های خاطرات گذشته را که اکنون همه شیرین شده است با لذت مزه مزه کنند و شهد سکرآور آرزوهای آینده را که در یک ربع قرن در زیر خاک نومیدی تیره و سنگینی مدفون بودند و اکنون ناگهان سر بر داشته‌اند و گویی قیامت میت‌های مدفون برپا شده است و صور اسرافیل در قبرستان پهناور و غمزده خواستن‌های شهید دمیده است. در کام جان خویش می‌چشند و دل داده‌اند به لذت‌های گرم و مطبوعی که در جانشان می‌دود و عطر دلپذیر گل‌های نوشکفته در دماغ خاطره‌شان می‌پیچد و سرانگشت‌های لطیف و نامرئی‌ییی که در درون‌شان به نرمی و مهربانی نشئه‌آوری روح خسته و رنجور و تشنه نوازش‌شان را می‌نوازد و آرامش دلپذیر و روشن و مرموزی در رگهای‌شان حلول می‌کند و ... آه که تاریخ با چه لذتی چشم بر این دو خویشاوند مهربان و شایسته‌ای که سال‌ها است در آتش سرنوشت تلخ خویش می‌سوختند و می‌ساختند و اکنون در پایان راه هم راه یافته‌اند و برکناره مصب سن، آنجا که رود پیشانی خود را به نرمی و تسلیم به لب‌های دریا که از ساحل به استقبال شوریده از راه رسیده خویش پیش آورده است، می‌سپارد.

شگفتا!! که چرا شیعه نهج‌البلاغه را نمی‌خواند؟ درست است که علی دیوان شعری هم دارد و هم خطیب دانائی است و هم شاعر توانایی و من برخلاف بسیاری از محققان که برخی از اشعار موجود را که به علی منسوب است انکار می‌کنند و این قطعات را با مقام و شخصیت و روح خاص علی سازگار نمی‌دانند معتقدم که این اشعار همه از علی است و شعر را از شخصیت علی به دور نمی‌دانم(۲) و آنها که چنین می‌پندارند علی را در همه جلوه‌های رنگارنگ روح چند بعدیش ندیده‌اند و کیست که او را در همه ابعادش دیده باشد؟ حتی آن صحابی علی‌پرستی که همواره با علی بوده و همواره به علی می‌اندیشند و او را همچون جیبش می‌شناخت و علی را به مقام خدائی رساند و معتقد شد که خدا در چهره علی ظهور دارد و در زیر این رویه بشری روح خدا نهفته است و می‌گفت من آن را کشف کرده‌ام و علی از گزافه‌های او پریشان می‌شد و چنان‌که شهرستانی در ملل و نحل و دیگر مورخان فرق اسلامی آورده‌اند علی او را آزرد و در آتش افکند و وقتی وی(عبدالله سبا) خرمن آتشی را که علی برایش برافروخته بود دید فریاد زد سبحان الله! این همان آتشی است که تو در قرآنت به محمد خبر دادی و اکنون من بیشتر بر ایمانم راسخ گشتم و سپس در پیشگاه علی سجده برد و خود را به شتاب در آتش افکند و به سوخت!!! ولی من معتقدم که او را به مداین تبعید کرد(این را هم مورخان گفته‌اند) و وی که نخستین پیشوای فرقه علی‌اللهی است و با آتشی که از پرستش علی در جانش مشتعل بود. علی گرم ایمان خویش و سرگرم جهاد در راه مکتب خویش به آنچه او بود و او می‌گفت و او احساس می‌کرد چندان نیندیشید و این سبا که خود را نخستین علی شناس جهان می‌دانست و نخستین علی‌پرست و جنون علی گرفته بود علی را که با هیچ جذبه‌ای نتوانست از دنیای خویش و از دریای خویش که سخت در آن غرقه بود بیرون کشد و با رفتار و گفتار خود او را نیز سخت می‌رنجاند و گاه تحقیر می‌کرد و گاه خود را به بیگانگی می‌زد و ناآشنایی و گاه از او دور می‌شد و خود را به بیگانگی می‌زد و ناآشنائی و گاه از او دور می‌شد و خود را همواره فراری می‌نمود و پنهان می‌گشت و نشان می‌داد که او بر خطا است و علی را نمی‌شناسد و نمی‌تواند بشناسد و آنچه از علی در خود احساس می‌کند نه از سر بینائی و آشنایی است که جوششی است در روح و جنونی است کور و بیهوده و بی‌ثمر و این سبا که از مدینه دور شد و علی را به ناچار ترک کرد و در مدائن تبعیدی گشت خود را به دریا افکند... و غرق شد.

سیاه‌ترین خیمه‌ها... بادهای وحشت از این خیمه برمی‌خیزد و در همه خیمه‌ها می‌تازند و... و و و و و چه قدر حرف اینجا روی هم متراکم شده است؟ دلم را می‌فشرد!!!! دیگر نمی‌توان نوشت.

دوری شیعه از سرچشمه اصلی تشیع آثار شوم و دردناکی به بار آورده است. درست است که شیعه از آغازی که علی را شناخت و به سرنوشت علی آگاه شد و انتخابات سقیفه را دانست و به حقیقت مکتوب اسلام و فضیلت خود و حقانیت علی و پیوند معنوی و پنهانی و مرموز او را با روح اسلام پی برد یک لحظه آرام نیافت و مهر علی را در دشوارترین و خطرناک‌ترین ایام تاریخ پرکشمکش و حادثه‌آمیز خویش از دل بدر نبرد و از سال ۱۱ هجری که پیامبر رفت و اسلام در سقیفه بی‌حضور علی به چنگ ابوبکر افتاد و سلمان با لحنی پر معنی و دردناک خطاب به کارگردانان انتخاب سقیفه گفت: کردید و نکردید.

و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(۳) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانه‌نشین گشت.

برگرفته از: ضمیمه کتاب على مجموعه آثار ۲۶ دکتر علی‌ شریعتی

پی‌نوشت‌ها:

۱- در جاهلیت رسم بود که هرکه می‌میرد، مرکبش را نیز به گورش می‌بستند تا بر خاک صاحبش جان دهد و معنی دیگر الاغ قبیله آن است که قبایل که حرکت می‌کردند، در میان گله‌شان یک الاغ هم بود که هر کسی بار خود را بر پشتش می‌نهاده و او جز تحمل چاره‌ای نداشته است.

۲- دیوان اشعار منسوب به وی اکنون موجود است و شریف رضی جمع‌آوری کرده است و در مصر و عراق بارها به چاپ رسیده است و آقای محمد هاشم جواد دانشمند عراقی آن را به تازگی تصحیح کرده است و با سبک جدیدی منتشر ساخته ولی اکثر علما و ادبا در صحت انتساب آنها به حضرت امیر تردید دارند ولی من دلیل آنها را که مردی جدی و مجاهد و پارسا همچون علی با شعر و شاعری آشنایی ندارد سست می‌دانم چه، دیده‌ام و می‌شناسم که مردانی که عمر را به علم و تقوی و اندیشه و جهاد طی کرده‌اند و چهره‌ای سخت و جدی و بسیار منطقی و عقلی دارند تصنیف هم ساخته‌اند. شاهزاده افسر، بهار، دهخدا و... مگر تصنیف نساخته‌اند.

۳- و شیعه از همین هنگام غضب را احساس کرد و ایمان به مردی که پس از سی و سه سال(علی در سال دهم پیش از بعثت متولد شد. 13 سال در مکه و ده سال در مدینه با پیامبر بود و بنابراین در این سال که نخستین موج نهضت تشیع برانگیخته می‌شود سی و سه سال داشته است) زندگی پر حادثه و پر حماسه خانه‌نشین گشت.